سلام دیدی چه زود نوشتی....فعلا بهرین راه برای ما نوشتنه.... شعر زیباییه...ولی می دونی آدم ها وقتی به از کسی باید قول بگیرن که می شناسنش...می دونی روزانه چقدر وعده ها و قول ها فراموش شدن...و شاید خاطراتشون مونده... (از دلم چیزی نمانده که به تو بسپارم)این خیلی زیبا بود...
و آنگاه به پیامبر گفتند: با ما از عشق بگو.... و او سر بر آورد و به مردم نگریست و سکوتی سخت درمیانه افتاد. پس به آوازی عظیم لب به سخن گشود... چون عشق اشارت فرماید قدم به راه نهید ... گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق... و چون بر شما بال گشاید...سر فرود آورید به تسلیم... اگر چه شمشیری نهفته در این بال...جراحت زخمی بر جانتان زند... و آن هنگام که با شما سخن گوید...یقین کنید کلامش را... گرچه آوای او رو یای شما در هم کوبد و فرو ریزد... آنچنان که باد شمال صلابت باغ را... هشدار!!! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب میکشاند و او هم که سرچشمه رویش است حرس میکند... هم به فراز آید بلندای قامتتان را به تمامی و نازک ترین شاخه هاتان را که زیر تابش خورشید به رقصند و اهتزاز؛ با دستهای مهربان خویش بنوازد... و هم به عمق رود تا سخت ترین ریشه هاتان در دل خاک ؛ و به ارتعاش در آورد چون ساقه های بافهْ ذرت؛ خویشتن به وجود شما احاطه کند... به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید... غربال کند تا که از پوسته وارهید... به آسیاب کشد تا پاکی وزلالی و سپیدی...و خمیر سازد نرم... پس به قداست آتش خویش سپاردتان؛ باشد که نان متبرکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را... ...و این همه را از آن روی میکند عشق که مستوری دل بر شما باز گشاید؛ تا به حرمت این معرفت ... ذره ای شوید قلب حیات را.
سلام
دیدی چه زود نوشتی....فعلا بهرین راه برای ما نوشتنه....
شعر زیباییه...ولی می دونی آدم ها وقتی به از کسی باید قول بگیرن که می شناسنش...می دونی روزانه چقدر وعده ها و قول ها فراموش شدن...و شاید خاطراتشون مونده...
(از دلم چیزی نمانده که به تو بسپارم)این خیلی زیبا بود...
من موندم و یه مشت خاطره ....
سلام
مطلب زیبایی بود موفق باشید.
.............
و آنگاه به پیامبر گفتند:
با ما از عشق بگو....
و او سر بر آورد و به مردم نگریست و سکوتی سخت درمیانه افتاد.
پس به آوازی عظیم لب به سخن گشود...
چون عشق اشارت فرماید قدم به راه نهید ...
گرچه دشوار است و بی زنهار این طریق...
و چون بر شما بال گشاید...سر فرود آورید به تسلیم...
اگر چه شمشیری نهفته در این بال...جراحت زخمی بر جانتان زند...
و آن هنگام که با شما سخن گوید...یقین کنید کلامش را...
گرچه آوای او رو یای شما در هم کوبد و فرو ریزد...
آنچنان که باد شمال صلابت باغ را...
هشدار!!! عشق است که بر تخت می نشاند و به صلیب میکشاند و او هم که
سرچشمه رویش است حرس میکند...
هم به فراز آید بلندای قامتتان را به تمامی و نازک ترین شاخه هاتان را که زیر
تابش خورشید به رقصند و اهتزاز؛ با دستهای مهربان خویش بنوازد...
و هم به عمق رود تا سخت ترین ریشه هاتان در دل خاک ؛ و به ارتعاش در آورد
چون ساقه های بافهْ ذرت؛ خویشتن به وجود شما احاطه کند...
به خرمن گاه بکوبدتان که برهنه شوید...
غربال کند تا که از پوسته وارهید...
به آسیاب کشد تا پاکی وزلالی و سپیدی...و خمیر سازد نرم...
پس به قداست آتش خویش سپاردتان؛
باشد که نان متبرکی شوید ضیافت پر شکوه خداوند را...
...و این همه را از آن روی میکند عشق که مستوری دل بر شما باز گشاید؛
تا به حرمت این معرفت ... ذره ای شوید قلب حیات را.
سلام عزیز
وبلاگت خیلی قشنگه
موفق و همیشه سبز باشید
حتما به ما سر بزن نازنین
و با نظرات خود ما را در هر چه بهتر کردن وبلاگم کمک کنید
سلام من می خواستم که لینکتون رو بذارم ولی نمی دونستم
با چه عنوانی بذارم برام بفرست راستی نگفتی اهل کدام دیاری
آفرین به شما بلاگ هاتون چقدر خوبه. یه خورده شعر یه خورده غم یه خورده خوخواهی. من خیلی خوشم اومد. آفرین
لطف داری عزیز