دیروز ساعت بی قراری ام خوابید
امروز پلکهایم خیره به در خشکیدند
کسی نبود نبض دلتنگیم را بگیرد
تو هیچ گاه تپش قلبم را نشنیدی
فردا مرا در خاک می گذارند
دیگر کسی انتظار چشمهایت را نمی کشد
و تو برایم نخواهی گریست......
شمع را بین که دم مرگ به پروانه چه گفت:
گفت دلداده من زود فراموش شوى
سوخت پروانه ولى خوب جوابش را داد گفت:
طولى نبرد تو نیز خاموش شوى
همه ی ستاره هایم به تاریکی رفته است
آینه ها انتظار تصویر را می کشند
ومن......
میروم تا در خاطره ها گم شوم
مرا که شانه هایم از حمل آفتاب خم است
به جز دو دست تو سایبانی نیست
به سوگواری این چشم های سرگردان
به غیر چشم سیاه تو نوحه خوانی نیست
به غیر تسلیت چشم های دلسوزت
مرا نیاز تسلا به همزبانی نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد مهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
در این شب بی پایان
نمی بینم چراغی
بدست دوست یا آشنایی
صدای ناله ام پیچیده در هر کوی برزن
غریبم من در این شهر
ندارم حتی یک درد آشنایی
بر کنده تمام درختان جنگلی
نام تو را به ناخن بر کنده ام
اکنون تورا تمام درختان
با نام می شناسند.....
سوزد و افروزد و نابود شود
هرکه چو شمع بخندد به شب تار کسی
بیگمان دست به آغوش نگارش ببرند
هرکه یک بوسه ستاند ز لب یار کسی