با اینکه ندیدمت دلم هر روز برایت تنگ می شود.
بدیش این است که می دانم تو هستی. کاش نبودی!
مثل هزاران چیز دیگر که توی این دنیا نیست
ولی آدم ها باز الکی دنبالشان می گردند،
نمی دانم، شاید بشود اسمش را گذاشت دلخوشی.
دلخوشی من هم این است که میدانم هستی.
امروز یک چیز تازه فهمیدم.
فهمیدم که اشک هایم مال تواند. فکر می کنم همه آدم ها همینطورند.
به بهانه های مختلف، برای چیز های مختلف گریه می کنند
اما همه اش آخر ختم می شود
به همان چیزی که سال هاست توی دلت جا خشک کرده
و هرچه می گذرد انگار بیشتر با تو انس میگیرد،
می شود جزیی از وجودت و خلاصه اینکه تا عمرداری اشکهایت آخر مال همان یک چیز است...
برایم گفته اند اقاقی ها را خیلی دوست داشتی.
من هم دوست دارم... خودم را به این راضی کرده ام که شاید گم شده ای.
مثل عطر اقاقی های حیاط بچه گی هایم که یک روز یک جایی میان بازی ها و
هیجان های کودکی توی دماغم پیچیدند
و بعد ها هرچه دنبالشان گشتم پیدایشان نکردم...
می بینی؟ دوباره اشکهایم...
دیگر حرفی نمی زنم.
فقط ای کاش بدانی که چقدر دلم برایت تنگ می شود.
هر جا که هستی مراقب خودت باش، بهانه قشنگ اشک های من...
در این کنج خراب آبادم ای چشم
نکردی یک دم آخر یادم ای چشم
نمی دانستم آه افسوس ، افسوس
که از چشم تو هم افتادم ای چشم
عبور یک غریبه بود
که با دستهای آهنینسکوت سپـیدم را ربود.
فـــــــــریاد از آن سکوت
نفـــــرین بر این عبـــــور
من،سکـــوتم را باز خواهــم گـــرفت....
نمیدانم چرا رفتی ...
نمیدانم چرا !!! شاید خطا کردم
و تو ...
بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟! تا کی؟! برای چه؟!
ولی رفتی ...
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت ،
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتن تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
میدانم تو نام مرا از یاد خواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام ... برگرد!
ببین که سرنوشت من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم...
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا !!!
شاید به رسم عادت" پروانگی مان "
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
سفر غریبی داشتم توی اون چشم سیاهت
سفری که بر نگشتم گم شدم توی نگاهت
یه دل ساده ساده کوله بار سفرم بود
چشم تو مثل یه سایه همه جا همسفرم بود
من همون لحظه اول همه راه رو می دیدم
تپش عشق و تو رگهام عاشقونه می شنیدم
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این کلبه ی ویرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد......